به مناسبت آغاز سال تحصیلی گفتم یه خاطره بازی کرده باشیم با شعرهایی که در زمان کودکی ما به نوعی خوانده میشد که امروز باید به شکل دیگه خوانده شود. بنابراین با خودم گفتم داستان زاغ و روباه رو یه بازنگری و بازنویسی کنم:
مَردَکی از صراف دلار خرید
توی جیبش گذاشت و زود پرید
بر حصیری نشست در راهی
که از آن میگذشت آگاهی(آگاه=شخصی که می داند پول مردم را چگونه از چنگشان درآورد)
آگه پر فریب و حیلت ساز
رفت پای حصیر و کرد آواز
گفت به به چقدر زیبایی
چه سری چه کُتی عجب جایی
کت و شلوار سیاه رنگ و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوش آواز بودی و خوش خوان
نبودی بهتر از تو در ایران
مرد می خواست موس موس کند
تا که گفتارش آشکار کند
بسته افتاد چون که جیب بگشود
آگهک جست و بسته را بربود